رمان بزرگسالرمان عاشقانه

دانلود رمان سلطان pdf از میم_صحرا با لینک مستقیم

دانلود رمان سلطان pdf از میم_صحرا

دانلود رمان سلطان از میم_صحرا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

نفس که به همراه پدرش در عمارت بزرگ پاشا خدمت کار بود، بامرگ پدرش همه چیز تو زندگیش تغییر می کنه،پاشا ازش می خواد که زن دوم پسرش مهران بشه،واون چاره ای نداره جزقبول این شرط ولی همسراول مهران نفس رو متقاعد می کنه که ازعمارت فرارکنه… نفس شبانه به کمک زن مهران از امارت فرا می کنه و به روستای رقیب می ره اماازشانس بد یاشایدم خوبش،به دست افراد سلطان می اوفته…

دراین میان راز هایی مگویی وجود داره که نفس ازاون ها بی خبره… سلطان که قدرت و شهامتش چشم خیلی هارو ترسونده ونفس که همیشه به این مرد به چشم دشمن نگاه کرده وحالا بهش پناه میاره ازدست گرگ های آشنایی که می خوان تن و بدنش رو بدرن،فقط به جرم اینکه بی کس و بی پناه… وافراد پاشا که سرسختانه به دنبال این بچه رعیتن که برش گردونن به عمارت… این وسط اسرار ناگفته ای وجود داره که نفس ازاون ها بی خبره… وناگاه درگیر بازی وحشتناکی میشه که رهایی ازش به این آسونی ها نیست..

خلاصه رمان سلطان

کمی گرم شدم،باحس خوب گرما که به دست های یخ زدم منتقل شد،لبخندرضایت مندی زدم وچشم هام رو بستم.انقدرخسته بودم،که نفهمیدم کی خواب سخاوتمندانه به روم آغوشش رو بازکرد.ومن باز هم نشسته خوابم برد.باشنیدن صدای ضربه به دروحشت زده چشمانم رو باز کردم،سرم رو ازروی پاهام بلند کردم،وشتابزده  به سمت دررفتم.دست بردم کلید رو چرخوندم وبادست دیگه ام دستگیره ی در رو فشار دادم و درروبه سمت خودم کشیدم،دربا صدای قیژ ی باز شد.

بادیدن طیبه شاکی دستم رو به کمر گرفتم.ببینم مگه درطویله است که اینجور ی ضربه می زنی،نزدیک بود ازترس سکته کنم دختر.چشم های گرد شده اش روبهم دوخت و با ترس گفت:نفس ،پاشا فرستادتم دونبالت،گفت که سریع بر ی پیشش که یک کارخیلی مهم باهات داره.باوحشت ازشنیدن اینکه پاشا اینجور ی احضارم کرده،خیره شدم به طیبه.تونمی دونی بامن چکارداره ،که گفته سریع برم پیشش؟به جان تو ،چیز ی نگفت،حالا زود باش معلوم نیست چه خوابی برات دیده …

آب دهنم رو به سختی فرو دادم به داخل اتاق برگشتمیه مانتوی مشکی باشال سرمه ای ازتوکمد برداشتم وسرسر ی پوشیدم.برای بستن دکمه های مانتو دستام می لرزید.گلوم خشک بود،اهمیتی ندادم، شالم رو روی سرم انداختم وباچند قدم بلند ازاتاق زدم بیرون.دوشادوش طیبه به سمت اتاق پاشا راه افتادیم.انگارکه هرچی حس بدتو دنیابود به یک باره توی دلم جمع شد.جلوی دراتاق پاشاکه رسیدیم، طیبه چند تقه به درزد.

 

 

اطلاعات رمان رمان سلطان

نام رمان : رمان سلطان
نویسنده رمان : میم_صحرا
ژانر رمان : عاشقانه، بزرگسال
ملیت رمان : ایرانی
ویرایستار رمان : سایت ناولزلند
تعداد صفحه رمان : 796
اگر شما نویسنده این رمان هستید، میتوانید درخواست حذف ارسال کنید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا