دانلود رمان یک افق یک بی نهایت pdf از ساناز فرجی با لینک مستقیم
دانلود رمان یک افق یک بی نهایت pdf از ساناز فرجی
دانلود رمان یک افق یک بی نهایت از ساناز فرجی با فرمت pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه امروز ما، قصه گذر از سختیهاست، وقتی دلیلی برای این گذر داری! اصلاً شاید رسیدن به فردا، همان دلیل گذراندن امروز است. قصهگوی امروز ما نیز از روزهای بد و سختی میگوید که اگر لحظهای در عبور از آن تردید کند، تمام زندگی را خواهد باخت.
خلاصه رمان یک افق یک بی نهایت
زمین پوشیده از برف بود و آسمان کبود و چشم من بارانی. شال پشمی را از روی دسته صندلی برداشتم و دور خودم پیچیدم. دستمال نمداری را که در پشتم مچاله شده بود دوباره بر روی گونه هایم کشیدم و نگاهم به ساعت دیواری افتاد، یازده!با صدای در برگشتم و در نور ضعیف آباژور به مادرم نگاه کردم که آهسته پرسید: هنوز بیداری؟ حالت بهتر نشد؟
لبخند محوی زدم: بهترم آنا، شما برین بخوابین. دستگیره در را آهسته ول کرد و وارد اتاق شد: میخوای حاجی رو صدا بزنم ببرتت دکتر؟ با عجله از لبه پهن پنجره پایین آمدم و شال را دوباره بر روی دسته صندلی انداختمو در حالی که بر روی تخت دراز می کشیدم، گفتم: از خجالت می میرم. یادتونه دفعه پیش چقدر جلوی حاج بابا سوال جوابم کرد؟ اونم جلوی حاج بابا! و حاج بابا رو غلیظ و پر ابهت ادا کردم، تقریبا مثل همیشه.
آنا لبخندی نه از ته دل زد، در را آهسته بست و در کنارم بر روی تخت نشست. پدرته، خجالت نداره… الانم اگه فکر میکنی مثل هر ماه میخوای تا صبح بیدار بمونی درد ولت نکنه، بهتره بری پیش دکتر یه مسکن تزریق کنی و خلاص. جوابی ندادم و عوضش آهسته چشم هایم را بستم. آنا پتو را برویم کشید و نفس تازه کرد:میگم، از غروب تا حالا خیلی تو فکرم، نکنه داری چیزی رو ازمون پنهون میکنی؟ این مریضی تو همچین راضیم نمیکنه…