رمان بلاگردون از م.بهارلویی برای اولین بار به صورت رایگان از وبسایت ناولز لند را بدون هزینه بخوانید، با ما همراه باشید
ما را همراهی کنید در رسانه ناولزلند با داستان زندگی دختری به نام سودا که خودش به اندازه کافی درگیر مشکلات پدر معتادش هست، اما در این گیر و دار ناخواسته پایش به مشکلات اقتصادی و قضایی شخص تازه از راه رسیدهای هم باز میشود واین سرآغاز فصل جدیدی در زندگی اوست …
پارت اول بلاگردون
هراسان از در فاصله گرفت و توی گوشی پچ زد: – یعنی شما توی دفتر نیستید مهندس؟! صدای رسا و محکمی از آن سمت خط در جوابش گفت: – نه! اتفاقی افتاده؟! سرایدار آب دهانش را قورت داد و دستی پر از استرس به گلویش کشید و گفت: – فک کنم یه نفر توی ساختمون شرکت شماست! اما خودم دیدم همهی کارمنداتون با هم رفتن! صدای بوق بلند ماشین مهندس را لابهلای حرفهایش شنید!
خیلی دور نشدم! پنج شش دقیقه دیگه اونجام! سرایدار دست از گلویش برداشت و باتومی را که کنار کمر داشت در میان پنجه محکم فشرد و گفت: – میخواین زنگ بزنم پلیس؟! صدای “نه” قاطع او را آن سوی خط شنید و خود مهندس ادامه داد: – هیچ کاری نمیکنی تا خودم بیام! فقط به بهادر و پسرات بگو بیان طبقه دوم! اگه کسی خواست از ساختمون دربیاد… و صدای بوق بلند و کشداری به همراه “راه بده!”
فاصله انداخت بین حرفش، پس از درنگی ادامه داد: – هر کسی از شرکت دراومد همون جا جلوی در شرکت گیرش بندازید تا خودمو برسونم! و ارتباط قطع شد! سرایدار با هراس آب دهانش را قورت داد! اگر مسئله مربوط به شرکت هر شخص دیگری جز مهندس حقانی بود مستقیم با پلیس تماس میگرفت، اما در برابر آقای حقانی و شرکتش، قبل از هر کسی باید از خود او کسب تکلیف میکرد وگرنه با اخلاق تندی که مهندس حقانی داشت، حسابش را بد صاف میکرد!
ده دقیقه بعد چهار نفری توی راهرو در حال کشیک کشیدن بودند و لحظه به لحظه مطمئنتر میشدند که کسی توی دفتر شرکت است! صدای پا و سوتی که از پشت در بسته شنیده میشد، نشان میداد خیال سارقِ احتمالی راحت است که کسی سر نخواهد رسید. یکی از پسران سرایدار با ویز ویز نظرش را به گوش سه همراه خود رساند که: – بهتره زنگ بزنیم به پلیس! قبل از پدرش، بهادر برگشت سمت او و گفت: – نه، رئیس این شرکت اهل شوخی نیست و خلقش پایینه! بیاد ببینه حرفشو گوش ندادیم حساب ما رو هم کنار دزده…
باز شدن در آسانسور و حضور مرد جوان قد بلند با نگاه آبی پررنگ جدی و پر جذبه، کاری کرد که حرف در دهان بهادر بماسد! پسر سرایدار هم ماستش را کیسه کرد و در دل فاتحهای خواند بر کسی که جسارت کرده و قدم به دفتر چنین آدمی گذاشته است. راه برای حضور مرد جوان باز شد و او در حینی که در بین دسته کلید سنگینش، دنبال کلید ورودی میگشت پرسید: – بیرون نیومد که؟ – نه مهندس! اما مطمئنم کسی داخله!
گوش کنید صدای سوت زدنشم… آقای حقانی، دست روی لب به علامت هیس گذاشت و کلید تقهی آرامی توی قفل داد. اشاره کرد آنها همان جا بمانند، به آهستگی در را باز کرد و خودش پاورچین داخل رفت. بهادر سر را به علامت تاسف تکان داد و با لب زدن رو به همراهانش اشاره کرد که “دزد، بدبخت شد!” . آقای حقانی، با قدمهایی بلند و سبک جلو رفت و سرکی به اطراف کشید!
برق دفتر او روشن بود و صدای دستگاه پرینت هم میآمد! نگاه آبی تیرهاش خوب اطراف را کاوید تا رد آدمهای بیشتر را بزند، اما انگار یک نفر بیشتر نبود، آن هم توی دفتر او! ظاهرا قصدش هم دزدی اموال شرکت نبود و بیشتر از اینها میخواست! با حرکتی آرام، کتش را از تن ورزیده و ورزشکاریاش بیرون کشید تا دست و پا گیرش نشود، گره کرواتش را هم شل کرد و از دور گردن بیرون کشید! داشتن کروات را در چنین مواقعی کمی خطرناک میدید! کت و کروات را بیسر و صدا روی میز منشی گذاشت و بسان گربه، آرام و بیصدا به سمت دفتر خود رفت! هنوز هم صدای سوت آرام و زیر لبی شنیده میشد.
دستگیره را پایین کشید، در تقه داد، اما هر کسی توی اتاق بود به خاطر صدای سوت و دستگاه پرینتر متوجه صدای در نشد! آن را به آهستگی باز کرد، مردی پشت به او، کنار میزش ایستاده بود و کاغذهایی را دسته دسته میکرد، کیف سامسونتی هم کنارش باز بود و کلی برگه و اوراق در آن!
به ثانیه نرسیده، ساعد پر زور و رگهای برجستهی مهندس حقانی، دور گلوی مرد حلقه بسته و گفت: – کی هستی؟! مدارک شرکت منو… – امان! الامان! امیرحافظ منم، منم پیام! دست امیرحافظ شل شد و شک نشست در چشمش و تای ابروی سمت راستش راه تصاعدی در پیش گرفت!
پیام حبیبی؟! وکیل اول شرکت “آزاد بوم” و دوست دیرینهاش و مدرک دزدی؟! – خدا کنه دلیل موجهی برای این کارت داشته باشی وگرنه خودم خفهت میکنم! صدای سرایدار را کنار در شنیدند که: – آقای مهندس زنگ بزنم به پلیس؟ نگاه متعجب و ترسان پیام حبیبی برگشت سمت سرایدار و پرسید: – پلیس برای چی؟!
مریضی مَرد؟ در مقابل سوال بهرام سرش بالا رفت و انگار که اصلا نشنیده باشد چه پرسیده، با چشمهای آبی پررنگ در قاب مشکی، بر و بر نگاهش کرد طوری که بهرام مجبور شد دوباره سوالش را تکرار کند: – چرا دست سمت غذا نمیبری و خیالت درگیره؟!
امیرحافظ قاشق را توی ظرف یک بار مصرف انداخت، از پشت میز ناهارخوری بلند شد و بیآن که جواب او را بدهد، پرسید: – چایی داری؟ جواب سوالش از بدیهیات بود، منتظر جواب هم نماند و قدم به آشپزخانه گذاشت. در خانهی بهرام اگر آب برای خوردن گیر نمیآمد، چای پیدا میشد! لیوانی از آبچکان پلاستیکی کنار سینک برداشت و زیر شیر کتری سه لیتری گرفت. لیوان که تا نیمه پر شد، شیر را بست و این بار از قوری چینی گل قرمز، لیوانش را پر کرد. نگاهی به رنگ چای انداخت، به مذاقش ننشست، بیرنگ رو بود و عطر معمولی چای نداشت.
هنوز نگاهش به چای بود و فکرش به هزار جا که صدای بهرام را از کمی آن سوتر شنید: – اول کاری رو انجام میدی، بعد چشم به راهِ نتیجه میمونی، مرسومه اول چای ریختن، بعد آب جوش… غذاتو میذارم توی یخچال برای زمانی که گرسنه شدی!… شنیدی چی گفتم امیرحافظ؟! امیرحافظ همچنان که توجهاش به چای بیرنگ رو بود، بیآن که نگاهی به بهرام بیندازد، به هال برگشت و همزمان زیر لب “هوم”ی گفت.
پس از کمی درنگ انگار تازه فهمیده باشد بهرام چه گفته، جواب داد: – من غذای مونده نمیخورم، گرسنهم شد یه املت برای خودم درست میکنم! بهرام برای این که صدا به گوشش برسد، بلندتر از حد معمولی گفت: – اگر میلی به غذا نداری، احسانت رو غازهام فراموش نمیکنند و دست دعا برات برمیدارند. امیرحافظ میان راه ایستاد و سرش برگشت سمت بهرام و تای ابرویش را برد بالا و با قیافهی سرد و خشکش پرسید: – چرا داد میزنی؟!
بهرام قاشق را از بین انبوه ریش و سبیلهایش راهی جادهی دهانش کرد و بیتوجه به اعتراض دوستش گفت: – از بس در عالم هپروت سیر میکنی، گمان کردم نشنوی! امیرحافظ با همان ابروی بالا پریده و رویی ترش، دو قدم مانده را برداشت و تنش را روی مبل طرح کنفی یله داد و به ظاهر نگاهش را از پنجره انداخت بیرون، اما کاملا مشخص بود که فکرش جای دیگری است، حداقل جایی به غیر از لابهلای درختها و جنگل مقابلش و آفتاب ملایم بعد از ظهر زمستانی!
چاییت یخ کرد! با هشدار بهرام تازه به خود آمد و چای را برداشت و قلپی خورده و نخورده، رنگ چهرهاش تغییر کرد و تند از جا پرید. فقط کافی بود با آن پاهای بلند و کشیده پنج قدم بردارد تا خود را به پنجره برساند. چفت آن را باز کرده و نکرده، لیوان را هرهی پنجره گذاشت و سرش خم شد رو به حیاط! بیشتر از دو سه قطره چای از گلویش پایین نرفته و باقیش را توی دهان حبس کرده بود!
خود را از شر آن راحت کرد و معترض برگشت و پرسید: – این چی بود؟ این آب زیپو چرا طعم پهن میداد؟ نیشهای باز و لبهای لنگری بهرام را میشد حتی از پشت ریش و سبیلهایش هم دید: – چای سبز لاهیجان و برگ به لیمو و چوب دارچین از همراهان همیشگی آدمهاییه که نرونهای عصبیشون دچار لقوهاند!
چای سبز برای بازگشت آرامش به بیاعصابها معجزه میکنه! امیرحافظ در حالی که همچنان دستها را روی قاب پنجره داشت و آن را ستون بدن کرده بود، نیم چرخی به سرش داد و نگاهش روی بهرام و آن ریخت و قیافهای که از خودش ساخته بود، چرخید و با غضب گفت: – بیاعصابها؟! تا حالا توی عمرت بیاعصاب دیدی؟!
توجه کنید:
در صورتی که تمایل برای ادامه پارت گذاری دارید با نظراتتون ما رو راهنمایی کنید، نظرات کم باشه ادامه نمیدیم