رمان آنلاین

رمان به نام آدم

رمان به نام آدم از اعظم کلانتری (یاسی)

رمان به نام آدم
رمان به نام آدم

رمان به نام آدم از اعظم کلانتری (یاسی) برای اولین بار به صورت رایگان از وبسایت ناولز لند را بدون هزینه بخوانید، با ما همراه باشید

همراه ما باشید در به نام ادم، داستان در مورد دختری به نام به آفرید که مادر زمین گیری داره و این امر باعث میشه دائم مورد شماتت همسایه ها قرار بگیره، یکی از این اهالی مهندس جوانی به نام فرهان که همراه با دوستش ، سینا در این ساختمون زندگی میکنه، به افرید مادرش و از دست میده و این تنهایی باعث نزدیکتر شدن اون به فرهان میشه و …

خلاصه رمان به نام آدم

چند پارت اول موقت ارسال میشه، در صورت تمایلتون مجدد ارسال میشه

″یا حفیظ″

«وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ»؛ و همانا ما آدمى را از گِل خالص آفريديم.
سورهٔ مؤمنون، آیهٔ‌ ۱۲

فصل اول

آن که پر نقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

«حافظ_ غزل شمارهٔ ۱۴۱»

کلاهی را که بر سر داشت، جابه‌جا کرد تا هوایی به موهای خیس از عرق‌اش بخورد.
عصبی شده بود و نمی‌دانست چه غلطی میان این جمع غریب می‌کند.
توانِ بیش‌تر ایستادن در آن هوای گرم و خشک را نداشت. هر چند وسط آن بیابان، نرمه‌بادی گرم می‌پیچید و تی‌شرت آبی رنگش بیش‌تر به کمرش می‌چسبید اما باز طاقت نیاورد و درِ اتومبیلش را باز کرد که صدای مهندس-مهندس گفتنی وادارش کرد بایستد و سر بچرخاند. جلالی که نفس‌نفس زنان نزدیک شد، بی‌مقدمه و کلافه از او پرسید: «چه خبر؟»
_والا هیچی مهندس، تا الان تو گوش‌شون خوندم قبول نکردن. دل به غریبه نمی‌دن.
_مگه من می‌خوام تخت‌شون رو باهاشون شریک بشم!؟ مرد حسابی، کاره. چی می‌خوان که پا سست نکنن؟
_مردم این‌جا سخت اعتماد می‌کنن مهندس.
زیر لب ناسزایی نثار عالم و آدم کرد و دست به تی‌شرت نم‌دارِ خود کشید.
عینک برداشت و ساعد دستش را روی چشم‌ها و گونه‌هایش کشید و دست را حایل صورت کرد. به اطراف نگاهی چند باره انداخت. خسته بود و پنجه‌ی پاهایش داخل کفش گِز گِز می‌کرد اما دل کندن از این نعمتی که گیرش افتاده بود هم کار راحتی به‌نظر نمی‌رسید.
جلالی که در هم رفتن چهره‌ی او و سرخی گونه‌هایش را دید، نگاهی به صفحهٔ گوشی نوکیای قدیمی‌اش انداخت و با ناامیدی گفت: «بذار یه بار دیگه حرف بزنم مهندس جان، شاید طرف راضی شد.»
_راضی‌ش کن پسر.
جلالی که سراغ آن سه مردِ بلوچ رفت، او پشت کرد به آن‌ها و بطری آب را از داخل اتومبیل برداشت. آب، گرم شده بود اما ناچار، لب به دهانه‌اش چسباند و چند جرعه را بی‌مکث سر کشید و سینهٔ‌ سنگینش را از هوای انباشته خالی کرد.
معده‌اش به صدا در آمد، نه شام خورده و نه صبحانه از گلویش پایین رفته بود.
خم شد و بطری را روی صندلی عقب پرت کرد و دست به سینه منتظر شد صحبت آن‌ها تمام شود. ذهنش اما درگیر تماسی بود که دیشب داشت. پر از درگیری و دعوایی که حتی این دور شدن هم رنگِ کدرش را روشن‌تر نکرده بود.
گردن کشید سمتِ سیاهْ‌چادری که کنارش سگی پوست و استخوان شده، پوزه بر خاک می‌کشید و پسربچه‌ای جست‌وخیز می‌کرد.
یک دور، دورِ اتومبیل چرخید و نگاهی به تایرها انداخت تا وقت بُکشد. لگدی به لاستیک سمت راستی زد، کم‌باد شده بود.
عقربه‌های ساعتش هم روی چهار و نیم مانور می‌دادند.
کفِ دستش را روی یک چشم کشید و متوجه رفتن آن سه مرد شد. با سر چرخاندنِ جلالی، سری تکان داد و بلندتر صدایش زد. نگاهی به قد و بالای او انداخت وقتی با آن سرعت داشت پیش می‌آمد. قامتی کشیده داشت و چهرهٔ آفتاب سوخته‌اش، او را سبزه‌تر از آنی که بود نشان می‌داد.
زبروزرنگ بود و تنها امیدی که در این شهر داشت. کسی که به او نه نمی‌گفت و هوایش را داشت.
آمده و نیامده، چند قدمی هم خودش پیش رفت و زل زد به چهره‌ی ناخوانای او و دهان باز کرد: «چی شد الان؟»
_یه همشهری هم باید باشه تو کار.
کلاه آفتاب‌گیرش را از روی موهایش برداشت و کوباند روی ماسه‌های آفتاب‌خورده‌ی داغِ زیر پای‌اش و فحشی آبدار نثارشان کرد و صدایش بالا رفت: «یعنی هر چی غریبه می‌آد تو شهرتون، همین‌جور سرش رو می‌کوبین به تاق؟»
جلالی ناراضی از این موفق نبودن و مقبول نیفتادن تلاشش برای دیدن برق رضایت در چهره و چشم‌های مهندس، به ردِّ رفته‌ی آن‌ها چشم و سر چرخاند و گفت: «پدره راضی بود ولی جفتْ پسراش نه آوردن.»
_دندون‌گِردی دارن می‌کنن؟
_شنیدن نون داره، می‌خوان از این وضع در بیان مهندس. فقط چند تا بُز و گُسفِند دارن.
از لفظِ گُسفِند، معنی‌اش را فهمید و با بدخلقی نُچی کرد تا مخالفتی کرده باشد: «گوسفند کجا بود؟ دو تا دونه بُز داشتن که سنگ و خاک لیس می‌زدن.»
_دامدارن. عمری کارشون همین بوده. الان رو همین زمین دل بستن.
خم شد و کلاه خاکی‌اش را از روی زمین برداشت و دو باری روی دست کوبید تا گَردِ نشسته روی آن را کم‌تر کند.
ناراضی بود اما ماندن هم دیگر فایده‌ای نداشت. اشاره به اتومبیل زد و خودش جلوتر سراغِ در رفت: «فعلاً بشین بریم، کار دارم با اینا. بالأخره راضی‌شون می‌کنم. پول می‌خوان دیگه، می‌دم. ببینم بامبول بعدی‌شون چیه!»
جلالی کنارش نشست و اتومبیل از جا کنده شد و غباری غلیظ از خاک، اتومبیل را در مِهی فرو برد که دیگر به چشم دیده نمی‌شد.
فلش را زد و با بلند شدن صدای شجریان، پشتِ دست روی لب‌هایش چفت کرد. به صداهایی که در سرش بودند، مجال داد نفس بگیرند و نفسِ او را بِبُرّند!

در طول مسیر دهان به حرفی باز نکرد و فقط به ورودی شهر که رسیدند، آدرس خانه‌شان را پرسید تا جبران زحمتی کرده باشد و با راهنمایی کردن خودش، او را به خانه برساند.
جلالی آدرس داد و تن خود را روی صندلی کشید که او پرسید: «خونه جور کردی برام؟»
_الان یه زنگم به اون می‌زنم. مصطفی قول داد یکی دو تا بنگاهِ آشنا بره ببینه چی پیدا می‌کنه.
نگاهی به آنتن‌دهی گوشی انداخت و شمارهٔ دوستش را گرفت. با لهجه‌ی زابلی و بی‌وقفه حرف زد و زد و زد و او فقط به همان چند کلمه‌ای فکر می‌کرد که می‌شد از حرف زدن جلالی فهمید.
نیم‌نگاهی سمت او انداخت و چشم به خیابان دوخت. تقاطعِ اول را رد کرد که جلالی غرغر کرد: «خاک وَ سَرِّتُ بْشیَه! مِگفتی وَر که مْخوایی. مَگَه چِزِه بْگُفتی خِه اُ؟»
( خاک تو سرت بشه! می‌گفتی واسه کی می‌خوای. مگه چی گفتی به اون؟ )

پوزخندی زد و وارد کوچه‌ای شد. امروز، روز او نبود، روزِ بد اقبالی‌هایش بود.
با اشارهٔ جلالی کنارِ خانه‌ای اتومبیل را نگه داشت و منتظر ماند تماس او تمام شود.
گوشی که در مُشت او جای گرفت، برای کورسوی امیدی که دلش را روشن نگه داشته بود، کوتاه به حرف آمد: «اینم نشد نه؟»
جلالی لب روی هم فشرد از خجالت و شرمندگی و او سر به بالشتک صندلی‌اش تکیه داد: «به یه سال نمی‌کشم من، همین‌جا خون‌ام می‌پاشه به در و دیوار و پام دیگه نمی‌رسه به شهرم!»
_رفته چند جا سر زده ولی پول پیش بالاست، یا به مرد مجرد خونه نمی‌دن.
_خونه‌شون آباد!
جلالی روی نشیمن‌گاه صندلی جابه‌جا شد و چرخید. نگاهی به نیمرخ او انداخت و دهان باز کرد: «از خونه خودت راضی نیستی مهندس؟»
_بزرگه واسه من، یه کوچیک‌تر بهتره.
_پیدا می‌کنیم. الان تیره، هر چی دانشجو بودن رفتن، باید خونه خالی زیاد باشه. حالا شاید مصطفی خوب نگشته. سوئیت باشه خوبه؟
از حرف زدن افتاده بود. کوتاه سری تکان داد، دست او را فشرد و راهی‌اش کرد.
گوشی را خاموش کرد و راند تا خانه‌اش.
باید دوش می‌گرفت.
باید شامی سبک درست می‌کرد تا سروصدای معده‌اش را بخواباند.
باید خودش را هم می‌خواباند، بدونِ خوردن لورازپامی که به آن بدعادت شده بود!…
اتومبیل را داخل پارکینگ کوچک آپارتمان پارک کرد و وسیله‌هایش را از روی صندلی پشت قاپ زد.
درِ برقی که پایین آمد، چهره در هم کشید و با دست به دست کردن کیفی که همراه خود داشت، نگاهی دور تا دور محوطه‌ی پارکینگ انداخت و تهِ کفش‌اش را با غرغر به زمین کشید و گفت: «بو گند آشغال، همه ساختمون رو برداشته! شیفتِ شبِ حمل آشغال‌های شهرداری شدیم و بی‌خبریم؟ چه خبره تو این خراب‌شده!؟»
_دو دقیقه نشده گذاشتم دمِ در. الان می‌برم.
جا خورده از شنیدن صدای همسایه‌ی هیچ‌گاه ندیده، تنه چرخاند و به او زل زد.
تمامی بدبیاری‌ها را جمع کرد در کلام و زننده پرسید: «»تاپاله گاو بود توش؟
زن هم برگشت و نگاهش کرد. خیره‌خیره، اما خاموش.
چشم از شلوارِ نخیِ پای زن و روپوشی که نامرتب پوشیده بود، گرفت و با ابروهایی بالا رفته، با صدایی نرم‌تر پرسید: «کود حیوانی؟»
زن چشم از او برنداشت. مستقیم و بی‌پروا به مردمک‌های جمع شدهٔ چشم‌های او خیره شده بود.
خیرگی‌شان حرف داشت اما نایی نبود برای گفتن. برای هیچ‌کدام‌شان.
زن زودتر دست به کار شد. پشت کرد به او و با بغل گرفتن سطل زباله، باعث شد او اخم کند و همان‌طور خیرگی‌اش کش بیاید تا روی در و سایه‌ای که دیگر از زن روی زمین نماند.
او را ندیده بود و به نظر آشنا می‌آمد.
بندِ کیف را روی شانه انداخت و با سری پایین افتاده خود را به واحدش رساند و فراموش کرد خطِ نگاهِ آشنایی را که پشتِ درِ خانه‌اش جا ماند.
صدای پا تند کردن در راه‌رو شنید و غلتی زد. تصوری میان خواب و خیال بود. از وقتی به این خانه آمده بود، سه بار گلدانِ شمعدانی‌اش را همسایه‌های طبقه‌ی بالا که اولِ صبح و خواب‌آلود پله‌ها را پایین می‌آمدند، انداخته و با خاک یکسان کرده بودند. پای‌شان گیر می‌کرد به گلدان و او از خواب می‌پرید.
نور ضعیفی از پشتِ پنجره روی قسمتی از قالی افتاده بود اما به آن اندازه جان نداشت که بتواند چشم‌های پف کرده‌اش را باز کند و به ساعت دیواری خیره شود.
سینه‌اش به نفسی خود را بالا کشید و او دست روی جایْ‌جای فرش کشید. خبری از گوشی‌اش نبود. شانه‌ها را عقب داد و دردِ کمرش محسوس‌تر شد.
عادت به خوابیدن روی زمین نداشت، آن‌هم بدون تشک و بالشت!
به زحمت نیم‌خیز شد و مهره‌های گردنش را با کف دست ماساژ داد و سعی کرد با چشم گشاد کردن به محیط اطرافش مسلط شود.
روبه‌روی تلویزیون خوابش برده و کنترل هم زیر پای‌اش مانده بود.
پای خود را عقب کشید و بی‌انگیزه با دست گرفتن به دسته‌ی چوبی مبلِ تخت‌خواب‌شویی که داشت، از جا برخاست و تی‌شرت از سر خود کشید.
روی مبل پرتش کرد و به آشپزخانه‌ی کوچک خانه‌اش پا گذاشت.
تابه‌ی کثیف روی سینک بود و کنارش، تکه نانی خشک و مانده روی سینی.
دو هفته بود که برای تأسیس شرکت می‌دوید و هر بار بهانه‌ای بود که چوب لای چرخ او بگذارند.
از روز قبل و تماسی که با سینا داشت، دیگر پا از خانه بیرون نگذاشته بود. فیلم دیده بود و فیلم دیده بود و فیلم دیده بود. منتظر بود او برسد و این غریبگیِ کسالت‌بارِ دست‌پخت خودش، کمی طعم و طراوت بگیرد.
دست روی سرامیک‌ها کشید و چراغ آشپزخانه را روشن کرد. خمیازه‌ای کشید و سراغ یخچال رفت.
شیشه‌ی شربت سن‌ایچ را برداشت و با احتساب ته‌مانده‌اش، مابقی فضای خالی درون بطری را از آب سرد پر کرد و تمام محتویاتش را یک‌باره سر کشید. یکی از عادت‌های جدایی‌ناپذیر از زندگی‌اش.
خنک شد و با باز کردن کابینت زیر سینک، شیشه را داخل سطلی انداخت که دیگر جایی برای زباله نداشت.
برگشت و با چشم ریز کردن ساعت دیواری را پیدا کرد. دوازده‌ونیم شب بود.
مجدد نگاهی به پشت سرش و کابینتِ نیمه باز و سطل زباله انداخت.
دیده بود همسایه‌ها گاهی زباله‌های‌شان را داخل سطل بزرگی که سرِ کوچه بود، می‌ریختند.
سراغ اتاق خوابِ بلااستفاده‌اش رفت و پیراهنی چروک از داخل کمد قدیمی‌اش بیرون کشید و تن زد.
برای آبروداری جلو سینایی که صبح پروازش می‌نشست، ناچار مسیرِ رفته را برگشت، کیسه را بیرون کشید و با همان وضع، کلیدِ در را از روی آویز برداشت و از درِ واحدش بیرون زد.
چراغ داخل پاگرد روشن شد.
در حال پوشیدن دمپایی‌هایش بود که دوباره همان صدای تیز و تندِ بالا آمدن از پله‌ها را شنید و قامت زنانه‌ای را دید که شب قبل از خجالتش در آمده بود.
بِه‌آفرید که می‌خواست بی‌سروصدا بالا برود، با دیدن او و نگاه خیره‌اش و کیسه‌ی زباله‌ای که در دست داشت پا سست کرد و با سر تکان دادنی نامحسوس سعی کرد با کمی فاصله از کنارش رد شود که او نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و حرفی نزند: «شب‌کاری شما همیشه؟»
بِه‌آفرید خیره‌ی او، دستکش پلاستیکی را از دستش بیرون کشید و با مچاله کردنش، چشم از او گرفت و پا روی پله‌ی اول گذاشت که مرد باز صدایش زد: «خدای نکرده شنوایی‌تون که مشکل نداره؟ دکتر خوب سراغ دارم.»
نگاهی شتاب‌زده به پله‌های مانده انداخت و نیم‌چرخی زد و دهان باز کرد: «عادتِ شماست؟»
_چی؟
_سرک کشیدن تو زندگی مردم.
جا خورد و مکث کرد.
صدای زن، گرفته بود اما مناسب با چهره‌ای که می‌دید. زیر و بمِ صدا، همانی بود که چشم‌ها فریاد می‌کشیدند. خسته، خسته، خسته.
از همسایه‌ها چیزی نمی‌دانست و فقط سر تکان می‌داد برای هر کسی که در پاگرد یا پارکینگ می‌دید اما این زن جوان و سفیدپوست با لب‌هایی بی‌رنگ را یا ندیده بود یا تصور می‌کرد ندیده.
پلاستیک زباله را جلوتر از خود گرفت و او را بی‌جواب رها نکرد: «وقتی با آدمیزاد حرف می‌زنم، کمِ کمش اینه طرف رعایت ادب و احترام بکنه.»
_نه وقتی خود شما ادب واحترام رو نتونی واسه خودت هجّی کنی اخوی.
_اخوی کسی نیستم، شمام یاد بگیر روی پله‌ها راه بری، ندو!
پاسخِ اخم‌ و تذکر دادن‌های این دو روزه‌اش، تبسمی شد و نفسی که بِه‌آفرید از بینی گرفت و با پایین انداختن سرش، پله‌ها را بالا کشید و از نظر غیب شد.
او هم که نمی‌دانست چه مرگش شده و چرا مدام به این زن پیله می‌کند، با همان اخمی که داشت، از پله‌ها پایین رفت و زیر لب با خود چند کلمه‌ای حرف زد.
هوای گرمِ روز، نیمه‌شب‌ها جای خود را به نسیمی رهگذر می‌داد. کیسه را انداخت و سلانه‌سلانه برگشت.
ذهن خسته‌ای داشت که تمام خسته‌ها را به آنی می‌شناخت. تصویر آن دختر لحظه‌ای پشت پلک‌هایش جان گرفت.

اطلاعات رمان به نام آدم

نام رمان : به نام آدم
نویسنده رمان : اعظم کلانتری
ژانر رمان : عاشقانه
ملیت رمان : ایرانی
ویرایستار رمان : سایت ناولزلند
اگر شما نویسنده این رمان هستید، میتوانید درخواست حذف ارسال کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا