دانلود رمان حماقت کوچک pdf از آسمان_m با لینک مستقیم

دانلود رمان حماقت کوچک از آسمان_m با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه که چشمم به بستنی های دست بچه ها افتاد. دلم میخواست منم بستنی میخوردم اما پولشو نداشتم. بابام یه کارگر ساختمونی ساده بود و به زور میتونست خرج من و دو تا داداشمو در بیاره.خبری از پول تو جیبی مدرسه نبود.

خلاصه رمان حماقت کوچک

تو فکر این بودم چی میشد منم بتونم هرروز بستنی بخورم و داشتم بچه ها رو نگاه میکردم که یهو خوردم به یه نفر. سرمو بالا اوردم دیدم پسرعمومه سامان و داره با نیش باز نگام میکنه سامان بستنی دوس داری؟ آره خیلی دوس دارم بیا بریم تا برات بستنی بخرم ولی به یه شرط از خوشحالی میخواستم بال در بیارم چه شرطی؟ سامان یه نگاه عجیب بهم انداخت و دستمو تو دستاش گرفت.

به شرط اینکه بیای خونمون با هم بازی کنیم منم از خدا خواسته قبول کردم اول میریم بازی میکنیم بعد برات بستنی میخرم باشه خونه اونا یه کوچه با خونه ما فاصله داشت ولی وضعشون خیلی بهتر از ما بود. رسیدیم دم خونشون وارد که شدیم دیدم داداش کوچیکش ساسان هم هست.سامان هجده سالش بود و ساسان پونزده کیفمو دراوردم و یه گوشه انداختم و رومو کردم به سامان و گفتم بریم بازی؟

برو تو اون اتاق تا من بیام بازی کنیم رفتم سمت اتاقی که گفت وارد که شدم یکم تو اتاقو نگا کردم که هیچی توش نبود تو این فکر بودم که میخواد چه بازی ای بکنیم و تو فکر بستنی بودم که یکی از پشت بهم چسبید از ترس جیغ زدم که جلوی دهنمو گرفت و منو خوابوند رو زمین و مقنعمو از سرم کند صورتشو نزدیک گوشم اورد هیس دخترعموی چش خوشگل من این فقط یه بازیه از نوع وحشتناکش از روم بلند شد و یه چاقو که تو دستش بود رو نشونم داد و با داد گفت اگه جیغ بزنی با همین سرتو میبرم از ترس تو خودم جمع شدم توروخدا من بستنی نمیخوام .